خواستم بوسي ز لعلت دست پيشم داشتي

شاعر : اوحدي مراغه اي

قصد کردم کت ببوسم دست و هم نگذاشتيخواستم بوسي ز لعلت دست پيشم داشتي
بوي خون آيد که چندين دل درو انباشتيبوي خون مييد از چاه زنخدانت، بلي
خود نميدانم چه بيخست اين که در دل کاشتيهر زمانم شاخ اندوهي ز دل سر بر زند
درد دل با ناله باشد، پس چه مي‌پنداشتي؟ريش گرداني دلم را وانگهي گويي: منال
تا هم آن دم نيز بي‌جنگي نباشد آشتيگر پس از جنگ آشتي جويي، نگيري در کنار
زان چنين در خاک ميريزي که آب انگاشتينزد من آبيست، گفتي: خون مجروحان عشق
زان طلب کردن سرم بر آسمان افراشتيدي طلب کردي که در پاي تو ريزم جان خويش
تا تو نقش خويش بر لوح دلم بنگاشتيدفتر خاطر ز نقش ديگران شستم تمام
جانب او را به قول دشمنان بگذاشتياوحدي در دوستي با آنکه جانب‌دار تست